به نام خدا
سلام و نور؛
صبح، پرده آشپزخانه را که بالا میکشم، همهجا غبارآلود است. آن پایین مثل همیشه، آدمها در ترافیک بیچارگیهایشان گرفتارند. دو نفری هم آن وسط تصادف کردهاند و کلافه و عصبی، گفتگو میکنند.
به آسمان نگاه میکنم. گرفته. انگار ابری است. آن طرف، سمت چپ پنجره، آن دورها، ابرها به دور نوری گرد شدهاند که در این هوا هم، دیدنی است.
- سَلام خورشیدِ پُشتِ اَبر ...
تلخی قهوه را -که با هیچ شکری شیرین نمیشود- به کام جانم میریزم.
چرا جلوی باران دلم را میگیرم؟
بگذار یک دل سیر گریه کنم به یاد خورشید جمال تو - که هرچند از پشت ابرها هم آسمانمان را روشن کرده و ما را راهی روزمرگیهایمان - ولی سخت دلگیر است.
همه این تلخکامیها، همه این گرفتاریها، همه این غبارها و شلوغیها و بیسامانیها، تقصیر نبودن توست.
گردن ندیدنت،
نداشتنت،
گردن دور ماندن از تو.
تویی که قرار بود سامان جانمان باشی ولی
آتش قلبمان شدهای.
تویی که این دل به ندیدنت خو نمیگیرد،
آرام نمیشود...
بگو چه چاره کنم؟
چقدر بی تو بگویم نگار آمدنی است؟
قراربخش دل بیقرار، آمدنی است
روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم
دلم هوای تو کرده، بگو چه چاره کنم؟
بازدید امروز: 87
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584875